گم در مه

ساخت وبلاگ
قادر عزیزم، بی پرده و بی پروا دلم می خواست با تو حرف بزنم، انگار که حتی قلمی یا صفحه‌ای نباشد که واسطه بیاندازد میان من و تو. عزیزدلم؟ می دانی در طی شبانه روز چند بار صدایت می زنم؟ چقدر تو را کنارم، درست پشت سرم، دراز کشیده بر بستر یا ایستاده پشت سر، حس می کنم که دست هات را حمایل کرده ای دور تن ام و سفت چسبیده ای که مبادا لحظه‌ای فکر کنم که نیستی و خالی شوم. قادر؟ می دانی چند بار در طول شبانه روز صدایت می زنم؟خودم هم حکمت این همه با تو پرداختن و خود را از همه غیر تو نپرداختن را نمی فهمم. چرا دوری ات این طور به عطشم برایت دامن می‌ زند؟می دانی کدام بخش شبانه روز سخت تر می گذرد؟ به نظرم صبح ها. باورت می شود که صبح ها حتی از شب ها که لشکر افکار آن طور بی امان هجوم می آورد هم سنگین تر و طولانی تر می گذرد. من اما می گذارم پیشروی کند و بیاید تا بیخ گلو. گویی فقط این غرقگی است که می تواند آرامم کند.این روزها را بیش تر کار می کنم، به قصد کشتن خود زیاد کار می کنم، خودم را میان کارها خفه می کنم تا نفسی نتواند راحت بالا بیاید، این چالش راحت نیامدن نفس را حربه ای برای مشغول نگه داشتن خود قرار داده ام، اما تو بگو ذره ای فایده داشته باشد. اشتغال به هر چیزی، این وسواس ام را برای صدا زدن ات، برای تصور کردن ات، برای آن مشغولیت به یادآوری ات چندین برابر می کند. میان آن همه مشغله ناگهان به خودم می آیم و می بینم و وسواس لاعلاج مرا دقیقه هاست که به تو مشغول نگه داشته است.می خواهم جدی و صریح بگویم که هرچه می کنم فراغت از تو را ناممکن تر می یابم و این امر حیرت آور را نمی دانم چه طور می توان تحلیل کرد. تو بگو، وقتی این همه را از تو دارم. تو بگو چاره اش چیست.گاهی فکر می کنم اگر می دیدم ات، اگر کنارم م گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 121 تاريخ : دوشنبه 5 دی 1401 ساعت: 23:26

قادر؟ آخ که چه قدر تشنه‌ی صدا زدن توام. آن‌چنان عطش دامن‌گیر و پیشرونده ای است در من برای صداکردن اسمت که نمی توانی تصور کنی. این مدام خواندن‌ات، نرم، پر آه، بی‌هوا و پر از شهوتِ شنیدنِ «بله، جانم!» های مکرر از تو! لعنت به تو که هر چه دورتر می‌روی در من بیشتر می جوشی، بی آن که خودت بخواهی!این کتاب عبدالرحمن منیف عجب معجونی است، قادر! خوانده ای تو؟ همین «اشجار و اغتیال مرزوق» را می‌گویم. همین که عین حکایت سندباد بحری هزار و یکشب مرا دیوانه‌ی خود کرده، قادر.در جایی از کتاب یکی از قهرمانان‌اش از عشقی می‌گوید که یک زن در دل مرد شعله‌ور می‌کند، از این که زن، و به عقیده‌ی من مرد هم، در دل محبوب‌اش دردی را بیدار می‌کند که هیچ کس دیگر را توان و جرأت‌اش نبوده... تو برای من همان بیدارگر دردی هستی که از ازل معطل تلنگر انگشت تو مانده بود... این هیولای تسکین‌ناپذیر را تو در من از خواب بلند کردی و حالا ببین حال ام را...راستی گفته بودم؟ همین را که عربی را به جد و جهد دارم یاد می‌گیرم؟ همین خواندن کتاب منیف را به عربی؟ نگفته بودم؟ گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 115 تاريخ : پنجشنبه 1 دی 1401 ساعت: 18:00